پیش از این تنها تکه ابری بودم، مست از غرش و بارش دیروز، مغرور از بهت کوهها در رعد دیشب، غرق در تماشای بازی بچه آهوها لابلای تراکم جنگل.
تا آن گاه که کمی بعد از ظهر، بادی وزیدن گرفت و دلشوره ای غریب به تمام جنگل انداخت. دسته پرنده ای از زیر سایه ام هراسان به هوا برخواست و آهوها نگران، به افق خیره شدند. از افق، غرشی شدید دلم را لرزاند.
پرنده ای بزرگ از رنگ آسمان، با سرعت به سینه ام تاخت. رعب صدای بال زدندش بر جان کوهستان، کم از رعد شبانه من نداشت.
گفتم از جان من چه می خواهی؟ گفت هیچ، خسته ام، راه طولانی بود و من دلی با زخم های بزرگ در سینه دارم.
آرامش عجیبی داشت، گفت:
بالهایم توان اوج بیشتر را ندارد، برای من تو نقطه عروجی. من در این اوج دوردست، ساحل آرامشم را یافته ام. وعده گاه من سینه توست و من مشتاق این قرارم.
گفتم تو مشتاق، و من بی خبر؟
گفت چیزی نپرس، تو همان ابر بلندی باش که ققنوس را به آغوش می کشد. پرنده گفت و در دلم آتشی انداخت؛ و بعد از آن همانجا در آغوشم آتش گرفت.
من در آن بعد از ظهر سوختن قلب زخمی ققنوس را از نزدیک در آتش دیدم. و تا شب، تا وقتی چشم کار می کرد، از دور نظاره گر جسم سوخته بی جانش بودم، و در انتظار جان گرفتن و دوباره پر زدنش چهارقل از لبم نمی افتاد.
کم کم به او نزدیک شدم، سرد و بی جان بود، آتش تمام خستگی جانش را با خود برده بود.
من تا پیش از این نمیدانستم، معنی آغوش را، اما تا خود صبح جسم سوخته اش را در آغوش گرفتم. من نمی دانستم معنی دلتنگی را، معنی گریستن را، معنی انتظار را. من تا خود صبح نمی دانستم، معنی هارداسان را..