ساعت کوکی کوچک خیلی چشم انتظار رمضان بود تا چشمانت را به سحر باز کند
بچه تر از آن بود که احساس بزرگی مثل انتظار چشمانت در قلبش جای بگیرد...
راه رفتن را هم تازه آموخته بود طفلک
پاهای کوچکش را کرده بود در کفشهای پاشنه دار، قدم میزد
تق تق تق
(نگاهم کن دیگر)
...
با توام! کوکم نمیکنی؟
نگفتی این صدا با تیک تیک فرق دارد؟
اما
خوابیدی، بی آنکه منتظر زنگش باشی
او هم خوابید، پاهایش دیگر جان نداشت، دلش را نمیدانم اما
شاید هم خودش را به خواب زد تا حالا تو سحر بیدارش کنی
دارد انتظار را یاد میگیرد از بی محلی تو
من.ساده 27 تیر 92